شب حادثه ى شهادت استاد ميراكبر خيبر

غرزى لايق

نَقلى از هزار و يك پيشآمد
_________________
(نو)
از شب حادثه ى شهادت استاد ميراكبر خيبر يك ياد ديگر در ذهنم هنوز زنده است كه زمانى براى يكى از گروپهاى فيسبوكى روى كاغذ ريخته بودم. خواستم با كمى ويراستارى، همان خاطره را در دنباله ى همين سلسله براى خواننده ى فرزانه ى برگه ى خويش پيشكش كنم.
[][][]

چيزى پيش از دوازده بجه ى شب ٢٧ حمل ١٣٥٧ دربِ آهنى منزل ما در سرك دوم كارته پروان به شدت زده شد. با چنين پيشآمدِ نيمه شب تا آنزمان من و خانواده نابلد بوديم. من نزديك ترين آدم به درب كوچه بودم. از بالاى كلكين پرسيدم كه كيست و چى ميخواهد. آوازى بلند شد: „بابيت خانه است؟“ تا لحظه اى كه من به بستر ميرفتم، پدرم هنوز از بيرون بر نه گشته بود و نا دانسته به پاسخ گفتم كه پدرم هنوز به منزل بر نه گشته است. آدم نا آشنا يكى دو بار پافشارى نمود تا دروازه را باز كنم، ولى من پيوسته رد ميكردم و نه ميخواستم در آن نيمه شب درب را به روى آن ناشناخته باز كنم. مرد نا آشنا در فرجام خسته شد و از پشت درب آواز كشيد كه: „خيبر را ميشناسى؟“ گفتم: „بلى“. گفت: „خيبر زخم برداشته است و مجبوريم با خانواده ى شما به حيث يگانه قريب وى چند مساله را در ميان بگذاريم. لطفاً نه ترس، من كارمند وزرات داخله ام، در را باز كن!“
با شنيدن اين حرف استخوانهايم به لرزه افتادند، بى روحيه شدم و سر از پا گًُم كردم، دويدم به طرف اطاق مادرم و وى را بيدار ساختم. همينجا متوجه شدم كه پدرم نيز برگشته و به خواب رفته است. در اين شبها بيخوابى هاى پدرم سبب مى شد تا وى تابليت خواب استفاده كند، اما مجبور شدم او را هم بيدار كنم. آنچه از ناشناس پشت درب شنيده بودم، برايش نَقل كردم. گفت:“برو درب را باز كن و ببين كه حرف از چه قرار است، ولى هنوز برايشان از حضور من در منزل چيزى نه گويى تا معلوم شود كه حرف چيست.“همينكه درب را گشودم، دست نامرئى مرا با شتاب به بيرون كشيد و متوجه شدم كه نه يك آدم، نه دو، نه سه، بلكه گروه از آدمهاى در لباس پوليس در زير سايه ديوار هاى حويلى در كمين نشسته اند. آدمى كه مرا به سوى خود كشانده بود، همان بود كه بامن از پس درب بسته مذاكره ميكرد. چند افسر هم در دور و بر او ايستاده بودند. دوباره از من پرسيد كه: „پدرت راستى در منزل نيست؟“ گفتم: „نه“
مرد ديد كه بيچاره شده است، حرف را كوتاه كرد و پس از معرفى خود و سرمأمور محل و مأمور پوليس جنايى محل گفت كه: „ساعاتى پيش ميراكبر خيبر از طرف افراد ناشناس در سرك پهلوى مطبعه ى دولتى به قتل رسيده و جسدش در محل حادثه روى سرك افتيده است. پوليس دانست كه شما از خويشان نامبرده ميباشيد، ميخواستيم كه كسى از شماها جسد را شناسايى كند تا بعداً به طب عدلى انتقال بيابد.“ با شنيدن اين خبر سراسيمه شدم و در كنار چند هزيان، گفتم: „كمى منتظر باشيد تا با مادرم مشوره كنم.“ دوباره داخل منزل شدم و شنيده گى را لكنت زبان با پدرم درميان گذاشتم. قرار ما اين شد كه به جاى پدر من بايد با پوليس به قربانگاه خيبر بروم و جسد را شناسايى كنم. پدرم هنوز شاكى بود و انديشه داشت كه كدام دسيسه يى در كار نه باشد، فلهذا من حاضر به رفتن شدم.
همينكه موتر از چهاراهى صحت عامه به جانب مطبعه دولتى پيچيد، متوجه شدم كه سرك را از همين چهاراهى به روى ترافيك بسته اند. پس از چند لحظه اى از دور از داخل موتر نظرم به جسد افتاد كه بالاى سرك و زير چراغ لب جاده لميده است. آدمهايى هم دور و بر جسد ايستاده اند. موتر نزديك جسد شد و به من گفتند كه از موتر بيرون شوم. ميلرزيدم، نه ميدانستم كه چه ميشنوم و چى ميگويم. مرا به جسد نزديك ساختند. موهاى سرش چنان ژوليده و با خاك آلوده شده بود كه گويى تازه از گور بيرونش كرده اند. چنان معلوم مى شد كه پس از نشستن ضربه هاى سرب مذاب بر قلب و جگر و گرده و… وى به سينه به جويچه ى كنار جاده زمين خورده بود. دريشى فولادى اش با خاك و كثافت جويچه كثيف و آلوده شده بود و لكه هاى خون اينجا و آنجا روى آن به چشم ميخورد. وى را براى شناسايى از جويچه به لب جاده بلند كرده بودند. در پياده رو انبوه كاغذ سفيد از مطبعه آماده كرده بودند تا جسد را در ميان آن بپيچانند و به طب عدلى انتقال دهند.
در آن يك لحظه ى درد آور و كوتاه دنياى از خاطره ها از برابر دروبين چشمانم با شتاب گذر كردند: خيبر صاحب و شوخى هايى با مزه اش با كودكان خانه، خنده هاى نمكين اش، عمه ى بيمار و بيوه شده ام، توريالى پسرش و دوست طفوليتهايم، پلوشه و برشنا و زيارمل يتيم شده، خلاصه همه آنچه كه در لحظه هاى آرام زنده گى به خاطر نه ميآورى و در ديد نخست بى ارزش جلوه ميكنند، چون فلم از پيش ديده گانم رد مى شدند و از يك سوگ بزرگ خبر ميدادند. بيان آن همه ديدنى و شنيدنى و حالت روانى من در اين قصه مى گنجد.
همانى كه مرا از منزل برداشته و تا اينجا همراهى كرده بود، پرسيد: كسى ديگرى از خانواده ى شما ميخواهد جسد را ببيند يا خير؟“ گفتم: „نه، همينكه من ديدم كافيست.“ گفت: „باور دارى كه اين مرد مير اكبر خيبر است؟“ گفتم: „بلى، خودش است.“ گفت: „به غير از شما وى كسى ديگرى هم دارد؟“ فشارى عجيبى بالاى سينه ام احساس كردم. نه ميخواستم جيغ بزنم، نه ميخواستم اشكم جارى شود، نه ميخواستم بيچاره نمايا شوم، اما ديگر همه چيز از اختيارم بيرون شده بود و با درد و اشك به مرد گفتم: „شما فردا خواهيد ديد كه خيبر به غير از ما كسى ديگرى هم در اين دنيا دارد يا خير.“ او به احساس من در آن لحظه سر و كار نه داشت و پرسيد: „ميتوانيم جسد را به طب عدلى انتقال دهيم؟“ گفتم: „بلى.“ گفت: „به خانواده بگو كه جسد را فردا از طب عدلى به دست آرند.“
و با ختم اين گفتگو مرا با سوارى موترى دوباره به سرعت به منزل برگشتاندند.
و همينكه داخل منزل شدم، پدرم را براى خارج شدن از منزل آماده يافتم. فهميدم كه وى تيليفونى از حادثه باخبر شده و براى بحث روى حادثه ترور خيبر بايد به منزل شادروان نور محمد تره كى راهى شود. به حرفهاى من گوش داد و از من خواهش نمود تا وى را تا منزل تره كى همراهى كنم. با وى بيرون شديم و با تكسى خودرا به منزل تره كى رسانديم.